انگار موجودی فراطبیعی بود. بعد از سالها دوری، با موهایی بسیار بلند و به رنگ خاک، برگشته بود. موهایش عجیب بلند، ژلیده و کثیف بود. غبار سالها نبرد روی آن نشسته بود؛ نبرد با سپاهی از شیاطین درونی. آمدنش، برگشتنش یک حس غیر قابل وصف داشت. بعد از سالها انتظار و مقاومت، یاد من همچنان برایش زنده بود و یاد او هم برای من تازه. فقط به خاطر من برگشته بود؛ برای خوشحال کردن من و برای بودن با من. مدتی بعد، دیدم که با او یکی شدم. موهای بلندش حالا روی سر من بود. شانه میزدم و خشکی، شکنندگی و ژولیدگیاش را حس میکردم. از اینکه همزمان میتوانم موهایی به این بلندی و موهایی به آن کوتاهی (حالت واقعی و فعلی موهای خودم) را داشته باشم؛ گیج و خوشحال بودم. انگار موهایم را کمی شسته بودم؛ اما همچنان خشک و خاکی بود.... کسانی تعقیبم کرده بودند؛ قصد آسیب زدن داشتند. یک جای کثیف، ناامن و متروک بودم. جایی مثل یک سرویس بهداشتی عمومی. یادم افتاد از روزی که موهایم را کوتاه کرده بودم، کش سبز رنگی که موهایم را با آن میبستم، همانطور توی کیفم مانده و حالا همراه من است. (واقعا هم همینطور است) موهایم را جمع کردم؛ بالای سرم... انگار دنبال من نبودند. دنبال اویی بودند که به خاطر من، برگشته بود و با من یکی شده بود و موهایش روی سر من بود. موها را قایم میکردم تا خودم را بی او نشان دهم؛ یا او را مخفی کنم و از او و خودم محا نازبو نوشت های سایان...
ادامه مطلبما را در سایت نازبو نوشت های سایان دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : depsordenevisia بازدید : 84 تاريخ : پنجشنبه 12 بهمن 1396 ساعت: 19:28